و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.
شریعتی را می شناسم؛ نزدیکتر از خیلی ها. از دل رنجور و زخم خورده اش می شناسم.
از آنجایی که انسانیت را فریاد زد. اما دیگری فقط سکوت مرگباری دید و بس!
او را شناختم از برادرانه اش برای برده مصری که رنج انسانیت را سرود. یا بهتر بگویم؛ رنج انسان نبودن را فریاد کشید.
«آری اینچنین بود برادر»
بگذار هرچه می خواهند بگویند؛ من او را از ستایش فاطمه و علی شناختم.
و اینک او مظلوم تر از گذشته آماج تیرهای دوست و دشمن خود است. غافل از اینکه گلوی او سوتکی ست در دست کودک گستاخ و بازیگوش
*********
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟
نمیخواهم بدانم کوزهگر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت؟
ولی بسیار مشتاقم،
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی،
دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،
و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدینسان بشکند در من،
سکوت مرگبارم را...